کد خبر : 26042
تاریخ انتشار : چهارشنبه 3 ژوئن 2015 - 13:46
چاپ خبر دیدگاه‌ها برای آقا؛ چقدر خیره بمانم به عقربه‌هایی که آمدنت را نمی‌دانند بسته هستند

آقا؛ چقدر خیره بمانم به عقربه‌هایی که آمدنت را نمی‌دانند

آقا؛ چقدر خیره بمانم به عقربه‌هایی که آمدنت را نمی‌دانند

 ساعت‌ها به‌وقت آمدنت کوک نمی‌شوند، عقربه‌ها از سر بی‌تابی است که گرداگرد خود می‌گردند؛ چقدر خیره بمانم به عقربه‌هایی که آمدنت را نمی‌دانند. به گزارش اهروصال به نقل از  تسنیم،جهان، جای خوبی نیست بی تو، بیا تا ما ماندگان در غربت زمان، کمی از شراب وصل تو بنوشیم. ای نوش ای نوش نوشانوش. دریغا که





 ساعت‌ها به‌وقت آمدنت کوک نمی‌شوند، عقربه‌ها از سر بی‌تابی است که گرداگرد خود می‌گردند؛ چقدر خیره بمانم به عقربه‌هایی که آمدنت را نمی‌دانند.

به گزارش اهروصال به نقل از  تسنیم،جهان، جای خوبی نیست بی تو، بیا تا ما ماندگان در غربت زمان، کمی از شراب وصل تو بنوشیم. ای نوش ای نوش نوشانوش.

دریغا که گرد سواره‌ای از دور پیدا نیست. چشم‌ها خیره به ناکجاآباد کدامین جاده‌ها به انتظار تو بنشینند که بیایی. چرا این جاده‌های بی‌نام به تو نمی‌رسند ای سبز، ای سبز سرمدی. هوا هوای رسیدن است این روزها، بیا. ای راز، ای روز ای آفتاب هنوز. بیا.

بیا و در این زمهریر زمستان، روی زمین را به آمدنت روشن کن.

ساعت‌ها به‌وقت آمدنت کوک نمی‌شوند، عقربه‌ها از سر بی‌تابی است که گرداگرد خود می‌گردند؛ چقدر خیره بمانم به عقربه‌هایی که آمدنت را نمی‌دانند؛ بیا، بیا که زمین تنها است بیا، بیا که زمان تنها است.

می‌دانم که چشم‌های منتظر، کم‌اند. می‌دانم که بر سر هر دروازه این شهر، تنها چند چشم تماشا، دخیل بسته‌اند به آمدنت اما مولای سربه‌زیر اما سربلند ما، تو که بیایی چشم‌های حیرت این شهر در الف‌قامت تو می‌مانند. تو که بیایی قلب‌های منجمد این شهر در حرارت قاف عشق تو آب می‌شوند و دست‌های ناگزیر “میم ” نام مبارک تو را با تیزی جان بر تن درخت‌های زمین به یادگارمی‌کنند. پس مولای سبزپوش …. بیا که زمین، کودکی است تنها به انتظار آمدنت.

می‌دانم که پنجره‌های قلیلی رو به جاده انتظار، گشوده است، می‌دانم که چشم‌های دوخته به در اندک‌اند، اما با همه کوچکی‌شان دل‌هایی هستند که به شوق تو می‌تپند، پس بیا مولای مهربانی‌ها که نبودنت اما تنهایی بزرگی است، دااااااد از غم تنهایی…

چه روزی است صبح روز آمدنت؛ صبحی که آفتاب با همه بی‌تابی‌اش برای طلوع، شرم دارد از برآمدن!

وقتی آفتاب جمال تو، صبح روز ظهور را روشن می‌کند، چه صبحی می‌تواند باشد! یقین دارم آن روز، بادها سرود عشق را در گوش برگ‌ها زمزمه خواهند کرد و گنجشک‌ها بر لب هر بام و نرده‌ای که برسند زبان به حیرت عشق می‌گشایند و چکامه عشق تو ساز خواهند کرد.

یقین دارم آن روز، جوشش آب‌ها از اعماق زمین، چشمه‌های عشق را جاری خواهد کرد و در میانه کویر هم که باشیم؛ صدای پای آب از فرسنگ‌ها دورتر یعنی از هر جا که ما ایستاده باشیم به گوش می‌رسد. یقین دارم آن صبح، درخت‌ها شاخه‌شاخه دست دعا به آسمان بلند می‌کنند و سروهای خجل از تناسب خواهند افتاد.

آه مولا! روزی که آمدنت نقل زبان‌ها شود چه روزی باید باشد؟ شیرینی نام بلند و خبر آمدنت اولبار بر کدامین دهان خواهد نشست اولبار به کدامین گوش می‌رسد؟ اولبار کدامین دست به یاری تو و کدامین پای به‌جانب تو خواهد آمد؟

آه! چه صبحی می‌تواند باشد آن صبح روشن! صبحی که همه‌چیز همان‌جاست که باید باشد. صبحی که سیاهی، رنگ غریبی است در سپیدی دفتر زمین و “سبز “، رنگ همه مدادها و امیدها…

یادداشت از آرمان علوی

انتهای پیام /


ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.